بغض لعنتی

گاهی روزها آنقدر این آسمان لعنتی سیاه میشود، که فراموش میکنی خورشیدی هم میتواند باشد… اصلا فکرش را هم نمیکنی که بار دیگر خورشید، زمین زیر پایت را گرم کند… فقط حس میکنی که یخهای سرد، کم کم سر انگشتانت را کرخت میکند… فقط گوشهایت صدا ضجه زنی را میشنود که زیر لگدهای کسی، دست و پا میزند… من دور از آنها زیر سقفی نشسته ام و یخ بستن دستهایم را تماشا میکنم… فقط امید دارم که اشکم یخ نبندد… آنوقت چشمهایم را هم باید ببندم…
این بغض لعنتی من را کشت…

No comments: