قسمت می دهم به قلم

خانه ام بي آتش ،
دست هايم بي حس و نگاهم نگران ...
مي تواني تو بيا ، سر اين قصه بگير و بنويس
اين قلم ، اين کاغذ ، اين همه مورد خوب !!!
راستش مي داني ؟ طاقت کاغذ من طاق شده ،
پيکر نازک تنها قلمم ، زير آوار دروغ خرد شده !!!
مي تواني تو از اين وحشي طوفان بنويس ،
طاقتش را داري که ببيني هر روز ،
زير رگبار نگاهي هرزه
صد شقايق زخمي و هزار نيلوفر بي صدا مي ميرد ؟!!!
اگر اينگونه یي آري بنويس ،
من دگـر خسته شـدم ...
باز تا کي به دروغ بنويسم :
" آري مي شود زيبا ديد !! مي شود آبي ماند !!! "
گل پرپر شده را زيبايي ست ؟!
رنگ نيرنگ آبي ست ؟!
مي تواني تو بيا ، اين قلم ، اين کاغذ ...
بنشين گوشه ي دنجي و از اين شب بنويس !!
قسمت مي دهم امّا به قلم ،
آنچه مي بيني و ديدم بنويس
از خدا ،
از قفس خالي عشق ،
از چراگاه هوس ،
از خيانت ،
از شرک ،
از شهامت بنويس !!!
بنويس از کمر بـيـد شکـسته ،
آري از سکـوت شب و يک پنجره ي ساکـت و بـسته ،
از من
" آنکـه اينگـونه به امّـيد سبب ساز نـشـسته "
از خود ...
هـر چه مي خواهي از اين صحنه به تصوير بکـش :
(( صحنه ي پـيچش يک پيچک زشت دور ديوار صدا ... ))
حمله ي خفاشان ، مردن گـنجشکان !!!
جرأتش را داري کـه بـبـيني قلمت مي شکـند ؟ کاغـذت مي سوزد ؟!
طاقـتش را داري کـه بـبـيني و نگـويي از حق ؟!
گـفـتن واژه ي حق سنگـين است
من دگـر خـسته شـدم
مي تواني تو بيا ، اين قـلم ، اين کاغـذ ..

پ .ن:این شعر رو دوستی برام ایمیل کرد،نمی دونم شاعرش کیه امایه جورایی حرف دل این روزهای خیلی از ماهاست...


مهرماه برای من همیشه دوست داشتنیه،خاطره روزهای دانش آموزی،بوی پاک کن ودفتر وکتاب تازه،بچه های ساده وبی خبر از بازیهای روزگار درکنار پاییز وبرگ های زرد نارنجی ش حس وحال غریبی بهم میدن...

حقیقتش تابستون رو علی رغم تعطیلات طولانی ش دوست ندارم، کاش میشد سه ماه پاییز رو تعطیل می کردند!

امیدوارم سال تحصیلی به همه محصلان ومدرسان اعم از دانش آموز ودانشجو ومعلم واستاد مبارک باشه...

مشق تکرار

دلتنگی این ر وزها درد مشترک خیلی هایمان است،حالا هرکداممان به یک شکل..

قصه،غصه تنهایی است وملالت ومرارت..

این روزها داریم مشق تکرار می نویسیم،تکرار دردهایی که دیر زمانی ست بر شانه هایمان جا خوش کرده...

نمی دانم تا کی ، تا کجا این بختک هزار سودا آویزانمان باشد اما می دانم که بایدمحکم بود حتی با

تکه پاره هایی که نشود اسمش را دل گذاشت.

وچقدر سخت است زندگی با این تکه پاره ها،اما مگر راهی جز این هم هست؟!

پ.ن:دم صبح ۴-۵ تا وبلاگ رو مرور کردم،سایه سنگین دردها همه جا روسرد وتلخ کرده انگار!


با نزدیک شدن شدن به اول مهر بازهم داستان فقر ونداری خانواده ها تکرار می شود! وقتی دستان

خالی پدرشرمسار نخریدن کیف وکفش وکتاب ودفتر دل بندش باشد،وقتی نگاه مادربه التماس از

مدیر مدرسه میخواهد که مبلغ۱۰ هزار تومان کمک به مدرسه را در ۶ماه قسط بندی کنند ..

یک شب...

امشب دلم یک جور دیگر است

تیک تیک ساعت رو میزی درگوشم فریاد می کشد

مضطربم انگار

سر شبی داشتم در آلبوم عکس ها دنبال عکس خاصی می گشتم که ناخوداگاه غرق شدم در دنیایی که دلم همیشه برایش تنگ می شود

عکس آدمهایی که انگاراز سیاره ی دیگری بودند!چقدر ساده وصادق

دلم تنگ شد

می دانم البوم عکس بهانه ست

اما برای آدمی مثل من که دلم جای مغزم نشسته همین بهانه کافی ست تا امشبم رو باخودش ببرد

این اضطراب هم ریشه ش همین است،می دانم

جدایی.. و

گم شدن در دنیایی که انگار به آن تعلق نداری

دور شدن از آدمهایی که دوستشان داشتی ودیگر نیستند

راستی که زندگی چه بازی ها در آستین دارد!

پ ن:رنگ موهای کنارشقیقه ام که به سفیدی می زنددلم می لرزد،کجای زندگی ایستاده ام؟!

کوروش هم بسیجی شد!







فارس: در مراسم افتتاح نمايشگاه منشور كوروش، چفيه بسيجي به گردن كوروش نمادين، انداخته شد.

پ ن:تاریخ چه چیزها که به خود نمی بیند!

دنبال جزئیات خبرفوق بودم که به این خبر برخوردم:

زهرا رهنورد با لباس مبدل براي ماجراجويي خياباني

البته از سایتهایی چون فارس توقع دیگه ای هم نیست با این حال نمی تونم تاسف خودم رو ازتوهین به این بانوی ایرانی که هنوز خاطره سالها خدمتشون در دانشگاه های این کشور در ذهن ها باقی ست ابراز نکنم.

دل ودماغ نوشتن

ما همیشه یک ماجرایی داریم که دریای دلمان را متلاطم کند و خنده های ما را بکشد

مربوط به یک دهه و دو دهه هم نمی شود

ازقدیم همینطور بوده

همیشه یکی بوده که انگولکمان کند ،همیشه باید جنگ کنیم،همیشه مواظب “دشمن” باشیم،همه دنیا برای ما کیسه دوخته اند و ازاین حرف ها،خب پس خیلی سرمان شلوغ است…

وسط این همه دشمنی وفحش های خانوادگی کی دل ودماغ نوشتن دارد اصلا!

بغض لعنتی

گاهی روزها آنقدر این آسمان لعنتی سیاه میشود، که فراموش میکنی خورشیدی هم میتواند باشد… اصلا فکرش را هم نمیکنی که بار دیگر خورشید، زمین زیر پایت را گرم کند… فقط حس میکنی که یخهای سرد، کم کم سر انگشتانت را کرخت میکند… فقط گوشهایت صدا ضجه زنی را میشنود که زیر لگدهای کسی، دست و پا میزند… من دور از آنها زیر سقفی نشسته ام و یخ بستن دستهایم را تماشا میکنم… فقط امید دارم که اشکم یخ نبندد… آنوقت چشمهایم را هم باید ببندم…
این بغض لعنتی من را کشت…

زندگی

زندگی یعنی همین!

قصه ی تقلای آدمهای لاجون واسه یه لقمه نون

قبض ۲۰۰ هزار تومنی برق

هدفمند شدن یارانه های بی هدف

روشنفکری های کاغذی

آدمهای خسته از خود

بو سه های خجالتی

لبخند های شیشه ای

وعده های آبکی

وامید

امیدی که هنوز چشم به راه فرداهاست!

آره..

اینا یعنی زندگی

ومن این روزا دارم زندگی می کنم...

پ ن:کاش این قدر که نمایندگان مجلس واعضا کابینه نگران کم وزیاد بودن تعطیلات عیدفطر هستند نگران بیکاری وفقر وفساد واعتیاد هم بودند!

روزهای خاکستری

این روزها کمترمی نویسم


نه برای اینکه حرفی برای گفتن نیست و وقتی برای نوشتن،نه،اتفاقا حرف زیاد است و وقت هم می شود لای این دقیقه های ترمز بریده پیدا کرد؛مشکل دلی ست که چند صباحی ست آرامش ش را لای صفحات کیبورد پیدا نمی کند!


دلی که می بیند،می شنود،می خواند اما وقتی پای نوشتن به میان می آید انگار عاجز می شود.


هراز چندگاهی این طوری می شوم،چیزی شبیه همان عادت های ماهیانه اما به شکلی نامنظم! این طور وقت ها دکتر وقرص هم کارگشا نیست؛باید لال شد،لال دید،لال خواند،لال زندگی کرد.



پ ن: بعضی ازشماره های گوشیم به دلایلی پاک شده،اگر در ماه رمضان پیامکی از من دریافت نکردید بدانید شماره شما هم جزء همان هاست!