
در چشم ها ی خسته ی مردم شهرم
درد است که فریاد می کشد
درد نان
درد بی سر پناهی دل بی پناه
دردتن عریان
درد نداری ونداری ونداری...
.
.
نمیدانم ذهن مالیخولیایی گرفته ی من اینگونه می پندارد یا چشم هایم واقعیتی را نظاره گرند به وسعت تمام تلخ کامی های زندگیم...
امروز عصر به بهانه ای از خانه بیرون رفتم
عصر یک روز تعطیل بود ودل گرفته ای که انگار عهد بسته غروب روزهای تعطیل سر به بیابان بگذارد.
بی اختیار مسیری را انتخاب کردم که همیشه به دلیل ازدحام زیاد به واسطه ی حضور دست فروش ها از آن گریزان بودم.
چه می بینم!
یکی--- نه دو تا... نه...نمیدانم..دیگر اصلا نمی توانم بشمارم تعداد دست فروش ها را!
زنان،دختران،کودکان،جوانان ،پیر مردهایی که سالها ست از سن بازنشستگی عبور کرده اند!
اینها دست فروش های شهر منند!؟
باورم نمیشود...
دخترک سیه چشمی که اینگونه بر روی سنگ فرش سرد وبی روح خیابان نشسته ولباس زنانه می فروشد!
پسرک 8-9 ساله ای که با نگاه ملتمسش عابران را به سمت ترازوی خود می خواند!
پیر مرد فرتوتی که خستگی از نگاه ودستان لرزانش موج می زند وباطری قلمی وچسب و.. می فروشد!
خدایا این جا چه خبر است؟!
تقلای زندگی ست؟
تلاش برای حفظ آبرو؟
دست وپا زدن برای لقمه نانی که ...
نمی دانم!
گیج وگنگ ومبهوت راه رفته ونرفته را برگشتم،هنوزتصاویر ذهنی ام را مرور می کردم که شنیدم:
نمایندگان ملت در مجلس شورای اسلامی از دولت به خاطر فلان حرف وموضع گیری تقدیر کردند...
تقدیر....!
کاش یکی پیدا می شد ازاین ملت درد کشیده هم به واسطه این همه صبوری تقدیر کند...کاش یکی پیدا می شد درد ها را ببنید شاید آن وقت خوراک وپوشاک ومسکن هم حق مسلم این ملت می شد..
کاش وکاش وکاش....
پ ن:این پست زیادسیاسی نیست؛عینک نوع دوستی بزنید!
پ. ن2:دلم برای باران تنگ شده،چرا در این تهران دود گرفته باران نمی بارد خدا!